۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

تصادفات جاده ای

چند روز پیش سر ظهری آتل و باطل با مجتبی داخل مغازه نشسته بودیم و داشتیم دنبال یه نقشه میگشتیم که چطوری وقتی تپلی اومد سر به سرش بذاریم...

مجتبی: سه روز پیش تپلی صبح با کلاغ داشت می رفت به در مغازه ما که رسید گفت:"الهی دشت نکنی!!!" منم گفتم:" به حرف تپل جماعت بارون نمیباره، تو که خوب دعا بلدی، دعا کن شیکمت آب شه." از اون روز ندیدمش...

خوشبخت: تپپپپپپپپپپپپپپلیییییییی....قه قههه... صبح داشت میرفت دیدم دستش رو گچ بسته گفتم:"تپلی خدا بد نده، نگفتم قل بخور زودتر میرسی اینه عاقبت راه رفتن هااااااااااا"

مجتبی: نه ببببببابااااااااااااااا... دستش شییییکسسسته... چه ششششود...

خوشبخت: ببین الان که اومد من با لحن دعوایی میگم الهی لال شی مجتبی ببین با دختر مردم چیکار کردی؟ تو هم بگوو به من چه ربطی داره... من دعا کردم شیکمش آب شه نه این که دستش بشکنه!!!

دو تایی با هم صدای قه قه مون بلند شد....

در همین حین داریوش اومد تووو...

داریوش: سلام... خوشبخت بیا بریم تا یه جایی برگردیم...

خوشبخت: من با تو تا دم بغالی ام نمیام ... دفعه پیش کم مونده بود هر کدوم با یه ازدواج اجباری با خانومایی که بلند کرده بودی زندگیمونو به باد بدیم... نیستم داداش... نیستم...

داریوش: بابا تقصیر من چیه باراباسیه یهو از توو کوچه زد بیرون...

خوشبخت: خوب باشه بد آوردیم الان کدوم گوری بریم؟؟؟؟

داریوش: به جان خوشبخت یه آهنگ دارم خوراک جاده... سیستم بستم در حد لالیگا اصلاً خود جنس لا مذهب... بابا جان مادرت یه ربع در مغازه رو ببند فقط بریم یه دور بزنیم ببین سیستم جوابه یا نه... جان داریوش بیا بریم دیگه...

با کلی اذن و التماس و خر کردن من خوشبخت راضی شدم بریم یه دوری بزنیم...

خوشبخت: فقط بریم یه چرخ توو راسته بزنیم برگردیماااا...

در مغازه رو بستم و سوار ماشین شدیم اینم یه آهنگ از هیچکس گذاشت که میخوند :"میخندم.... یو هو هاا هاا هااا هاهاها هاااااا" راه افتادیم...

به میدون نرسیده یهو یه پرایدیه با کلی سرعت پیچید جلومون... داریوشم به غرور جر خوردش برخورد و انداخت پشت اینا... دنده 2 رفت رو 3 و بعد چهار که طرف پرایدیه یه آن پیچید جلومون جفت پا رفت روو ترمز دایوشم ناز شستش بدون ترمز از پشت زد همه رو خوشحال کرد...

یه خورده که به حال اومدیم پریدیم پائین دِ بخور... اونا میزدن ما میخوردیم... دو سه تا از کسبه محل هم ریختن و در این ضیافت شرکت نمودند و دِ بخور ...

خلاصه باراباسیه اومد و همه مون رو جمع کرد و بردنمون پاسگاه...

یه چند تا از بچه های پاسگاه مشتریای خودمونن...

من زنگ زدم شریک یه مقداری پول آورد و ما رو به بهونه صحبت از سلول کشید بیرون و رفتیم پیش بچه ها و اینو ببین و اونو ببین خلاصه طرف برگشت گفت:"ببین خوشبخت اول آخر خسارت ماشین یارو رو باید بدی، زدی دماغ طرف ترکیده ، دیه ای بشه حداقل سه چهار تومن باید بی افتی" منم گفتم: "حکم تو برام همون حکم قاضیه است تو بگوو چقدر باید بدم خلاص شم ؟؟؟ " بنده خدا هم گفت:" یه تومن...اونجوری نگاه نکن این پولو من بین چهار نفر تقسیم میکنم" خوشبخت:"جون مادرت فلانی، ندارم اینقدر... به جان عزیزت مرغ تخم طلا افسانه است... من به داداشم گفتم از همسایه ها پول دستی گرفته آورده همش چهرصد تومن همراهمه بیا اینم برا تو..."

خلاصه بعد از اصرار من و شریک و عجز و لابه اون دوتا رو با داریوش آوردن و برگشت به طرف گفت: ببین این یارو رفیقش دستش شکسته (داریوش) شما هم دماغت شکسته...اگه رضایتم بدید مجبورم به جرم بی نظمی در اجتماع، هر چهارتاتونم بفرستمون دادگاه و حکم جرمتونم کمتر از شیش ماه نیست، خیالتون تخت... یعنی شیش ماه باید آب خونک بخورین و شرت وکیل بند بشورین ... ولی به خاطر این داداشمون که کاسب محله و آبرو داره و جوونیتون و اینکه حوصله پرونده سازی و این دنگ و فنگا رو ندارم ، میتونم یه راهی جلوتون بذارم، اگه میخوایین من از جرمتون بگذرم و به خاطر بی نظمی در اجتماع نفرستمتون هلفدونی براتون خرج ور میداره... یارو سکته هه رو زد... برگشت گفت چقدر؟؟؟ میر غضب گفت: یه پونصد نفری باید بدین و امضاء و خوش گلدین... طرفم در آورد یه صد و خورده ای با رفیقش جور کردن و التماس و خواهش و تمنا و فوهش خوری دادن به میرغضب ...

خلاصه تا ساعتهای پنج شیش بعد از ظهر گشنه و تشنه و پول به باد داده فقط تاوان سیستم داریوش گردن شیکسته رو میدادیم...


پنجشنبه شانزدهم دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه ساعت 1:03 بعد از نصفه شب

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

مشتری

اصولاً مشتری مدارم و دوست دارم به هر سازی که این مشتری های اغلب محترم میزنن برقصم ولی بعضی اوغات یه کمی شیطنت هم میکنم که همچین شغلم برام دوست داشتنی تر بشه...

امروز یه خانم بسیار سانتال مانتال و سوسول با شوهر گرامیشون تشریف آوردن برا خرید...

خانم (در ابتدا تنها): آقا ببخشید این کتتون قیمتش چنده...

فروشنده(خوشبخت): گرونه خانم!!!

خانم: ببخشید؟؟؟؟

فروشنده: منظورم اینه که این پارت کاریمون برامون گرون افتاده و قیمتش دویست و هشتاده و اگه منظورتون کتهای پارت قبلیه تموم شده...

(شریک عزیزتر از جان رو به قفسه در حال ریسه رفتنه)

خانم: نه من قبلاً قیمت نکردم اولین بارمه...

فروشنده: خوب چرا جلوی در، بفرمائید داخل تا کت رو ارائه بدم خدمتتون...

خانم: نه ممنون داخل ویترین قشنگ به نظرم رسید خواستم قیمت کنم...

فروشنده: نترسید کته(کت هستش) چیزی نیست...

خانم: جاااااان؟؟؟

فروشنده: منظورم اینه که حالا که تا اینجا اومدید جنس و تن خور کار رو هم ببینید، بد نیست...

خانم: فرشید جان یه لحظه بیا...

فروشنده: جاااااااااان؟؟؟ با منید؟؟؟

خانم: نه مگه اسم شما هم فرشیده؟؟

فروشنده: بله من فرشیدم اینم داداشم احمد علی (شریک عزیزتر از جان قیافه جدی به خودش میگیره و بسیار متمدنانه و میگه : خوشبختم )

یه قول بیابونی از در میاد توو که صدای خس خس نفساش پاهای آدمو سست میکنه با کلی سیبیل و خط و خوط و لوازم مورد نیاز برای غم سور کردن رفیق و نا رفیق...

فروشنده (با صدایی لرزان) : کت رو برای داداشی میخواستید...

خانم (با اعتماد بنفسی دو صد چندان): داداشم نیست شوهرمه...

شریک عزیزتر از جان لبخند ملیحی روی لبانش خشک شده و هیچ گونه حرکت اضافی نمیکنه...

فروشنده(یک آب دهن قورت میده): خوب داداش ماست و شوهر شما...

خانم: نه من فکر کردم منظورتون اینه که شبیه داداش منه...

فروشنده (بریده بریده): نه اینطور نیست ولی اگه کت رو به تن ایشون میخوایید باید بگم متاسفانه کوچیک میشه...

چهره مرد بر افروخته میشه و رنگ از رخسار جفتمونم میپره و هر لحظه به این فکر میکنیم که اگر اقدام به زدن کنه کجا یا کدوم طرف میتونه امن تر باشه؟؟؟ و یا تخمین میزنیم اگر با سرعت بخواییم به سمت چوب دستیه پشت گاو صندوق خیز ورداریم چندتا مشت میخوریم؟؟؟ آیا میرسیم یا نصفه راه جان به جان آفرین تسلیم میکنیم؟؟

شوهر خانم(با صدایی مهیب و بلند): من که گفتم این کت سوسولیا به من نمیخوره بیا بریم...

خانم: خیلی ممنون آقا مثل اینکه خوشش نیومد...

فروشنده(ایستاده و در سکوت خفه شده):....

این داستانها ادامه دارد....

جمعه سوم دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه ساعت 1:16 بعد از نیمه شب

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

دو رکعت نماز عشق

درود بر خداوند که تنها اوست که شایسته عشق ورزیدن است.

هر سال دهه محرم درگیر و دار مغازه و فروش و توازن مالی و از این دسته اعمال خوشایند و مورد پسند میباشیم تا به تاسوا و عاشورا برسیم...

دو روز در سال فروشگاه تعطیل میشه و این دو روز دقیقاً روز تاسوا و عاشورا است...

بعضی از کسبه برنامه ریزی میکنن برای یک سفر دو روزه به هر جایی که بهشون بیشتر خوش بگذره، اعم از زیارتی و سیاحتی و عشق و حالی...

این دو روز بنده و شریک عزیزتر از جان، سعی میکنیم یه گوشه دنج و آروم داخل منزل پیدا کرده و سپس برای یک روز در سال هم که شده تا ساعت 12 ظهر بخوابیم و فارغ از کسری اجناس و فروش و حساب و کتاب و موقعیت طلایی و شکست باشیم...

تاسوا دقیقاً با وجود بچه خواهر شیرین بنده نهایت بتروکونید تا ساعت 9 صبح میتونید بخوابید از بس که عاشق بدو بدو و نظری و گلاب پاشی و این جور برنامه های این روزه.

عاشورا هم تنها تا ساعت 10 مجاز به خواب هستیم. چون مادر عزیزتر از جان، عاشق بیدار باشه کله صحر عاشوراست و تنها تکه کلامش اینه که خدا قهرش میگیره توو این روز عزیز تا لنگ ظهر بگیری بخوابی!!!

پس در نتیجه تنها فکر نظری و رویاییه یک خواب خوش و راحته که این روزها رو برای ما از روزهای دیگه متمایز میکنه!!!

دور از استراحت و این گونه مسائل که فقط در رویای شیرین ما میگذره در این دو روز اتفاقات نادر زیادی می افته... مثلاً بچه خواهر بنده با یه قابلمه آش نظری که از همسایه گرفته پهن میشه وسط آشپزخونه و مادر نظر قربونی میکنه که صدقه سری بچه بشه که هیچیش نشده!!!

صدای دارام دارام بومب آنقدر بلند بلند نواخته میشه که سرعت تپش قلب از یکصد و خورده ای به هزار و خورده ای میرسونه و تمام عزیزانی که بیمار قلبی توو خونه دارن به شفاعت این روز میرسن و بیمارشون به رحمت خدا میره...

بخت دخترای دم بخت باز میشه مثلاً دختر زهرا خانوم ، مونا ملقب به شمشیر زن یک دست که برنده دو دوره مسابقات کاتای تک نفره زنان کشوره همین محرم سال پیش باز شد به همراه دختر سارا خانوم ، مریم ملقب به مریم قورباغه و دختران دم بخت دیگری که ذهن یاری نمیکنه همشون رو اسم ببرم...

و اما لپ کلام:

منظور از این روده درازی ها این است که خوشبختانه یا متاسفانه دهه محرم رفته رفته در حال تبدیل به یک کارناوال است که این امر ماهیت حقیقی محرم را مخدوش و رفته رفته از بین میبرد.
این امر تنها به این دلیل است که سو استفاده های شخصی از نام امام حسین و حرکتی که ایشان نمودند در بین برخی سیاسیون بسیار رایج است و مردم از این گونه رفتارها روز به روز خسته و خسته تر میشوند و انسانها و مسئولینی را مشاهده میکنند که نام مظلومان دشت کربلا را به زبان می آورند و بیت المال را به تاراج میبرند و نام امام حسین را می آورند و رشوه های کلان اقتصادی را موجه میدانند نام اعمه را می آورند و وامهای کلان بانکی میگرند و آب از آب تکان نمیخورد...

نمیگویم همه سیاسیون این عمل را انجام میدهند ولی این امر عادت پسندیده ای در میان پادشاه پرستان سیاسی است... کسانی که تنها اسم شاه را یدک نمیکشند و از سوپورچی دربارشان گرفته تا خزانه دارشان همه باید از فامیلهای درجه یک و دو و سه پادشاه باشند تا ایشان خیالش از خیانت راحت باشد و به هر کس میخواهد ببخشد و به هر ارگانی که دوست میدارد اختیار دهد و از هر کسی خوشش نمی آید زیر پا له کند...

مردم دیگر خسته شده اند ولی باید بدانند... امام حسین اگر جنگید، میدانست به شهادت میرسد و میدانست حتی زره ای شانس پیروزی ندارد و میدانست قربانگاه او همان دشت نینواست و از طرفی میتوانست مانند برادر خویش امان نامه امضا کند و صلح نماید ولی او عاشق خدا بود... او عاشق خالقی بود که ترس از مرگ را از قلب او زدوده بود و میدانست حکومت جور و ستم و حکومت بر پایه ریا و ریا کاری هیچگاه پاینده نمی ماند و تنها خون اوست که این حکومت را از پای در خواهد آورد...

به چهره امروز حکومت نگاه میندازید بلکه آینده آن را نظاره گر باشید چرا که آینده در دستان خداوندی است که ریا کار و منافق را از کافر پست تر میداند... امروز شاید چند نفری در دستگاه حکومت جور و ستم باشند که به فکر یتیمان و گرسنگان خیابانی و تهی دستان بی نوا هستند ولی فردا حتی این چند نفر هم یا باید خود را با شرایط مستکبران وفق دهند و یا از آن رخت بر بندند و آن روز، روز مرگ حکومت بر پایه جور و ریا و ستم است.
امروز ظهر دو رکعت نماز عشق به خالقم رو خوندم و همتون رو دعا کردم...

امشب چهارتا شمع گرفتم به نیت مشکل هر کدوم یه شمع روشن کردم...

خالقم همیشه پشتیبان من است و هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر از دیروز به من...
*پنجشنبه بیست و پنجم آذر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه*

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

اولین برگ پائیزی

زندگی، بودن، بالا، پائین، گذشتن، رفتن و تنها خاطرات است که می ماند.
صدایی آرام آرام نجوا میکند: بمان و زندگی کن ، سعی کن زندگی کنی نه این که زنده بمانی.
و من در سکوت خویش می اندیشم که چگونه میشود به چیزی دل بست که هر آن باید منتظر از دست دادنش باشی.
یکسال به یک آن گذشت، به یک چشم بر هم زدن و زندگی باز روی خشم گین خویش را توام با تمام مصائب نشان داد.
دیروز اولین برگ زرد پاییز را دیدم که چگونه روی دست باد می رقصید و تن زرد و بی جان خویش را برای تبدیل شدن به خاک به زمین می رساند.
در دلم زنجیرها باز بر هم فشرده شدند و نگاهم در نگاه برگ گره خورد. با خود گفتم آغاز مبارک باد. آری آغاز نوشتن بود.
امروز که چرخه یکسال گذشته را مرور میکنم، این یکسال با خود به اندازه 10 سال فراز و نشیب داشت و فکر نمیکنم دیگر حتی رمق فکر کردن به آن هم داشته باشم. تصور می کنم این یک سال را جزو سالهای در حال اغما و کما به حساب بیاورم و دیگر هیچ وقت به سراغ خاطراتش نروم.
تنها جهت ثبت در دفتر خاطراتم نظری اجمالی و خلاصه وار به آن می اندازم .
1. تنهایی و تنهایی
2. پس از تحمل مصائب بسیار کسب و کار جدید به راه افتاد.
3. پدر پس از یک سال تحمل رنج بیماری سرطان در مورخ 21/4/89 رخت از دنیای فانی بر بست.
4. همه جز خداوند بر علیه من شدند تا نتوانم از پس مشکلات برآیم ولی خداوند همیشه و در همه لحظه با من بود و تا ظفرمندی همراهیم مینمود.
شیرازه زندگیم بر لبه تیغ گذاشته شده و هر آن ممکن است بلغزد و از هم بپاشد.
زندگی را با شکرگذاری و طلب یاری از خداوند میگذرانم و مسائل زندگی را یکی پس از دیگری و آرام آرام حل میکنم و خوشحالم که هم اکنون بسیاری از مسائل زندگیم حل شده و تنها چند مسئله وجود دارد که با گذر زمان قابل حل است.
باشد که خداوند قلمم را قوت بخشد تا دوباره از نوشتن لذت ببرم و ثنای زندگی خویش گویم و از هم نشینی دوستانم سرخوش و سرمست باشم.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

میگم و میگم... خوبشم میگم

بابت همه چی... معذرت...معذرت...معذرت

این چند روزه دو روزش رو که خودم نیومدم...بعد که اومدم بیام و یه سری بزنم، به یک ربع نکشید پاور سیستمم سوخت... بس که خوشبختم بنده...

و اما دیروز....

دیروز صبح کله صحر با جیغهای ممتد مامان بیدار شدم که برم سنگک تازه بگیرم برا صبحونه...

توو راه همش به این فکر میکردم که برم یه پاور بخرم... این سیستم درب و داغون رو راه بندازم...

خلاصه تا رسیدم خونه و صبحونه رو مشدی زدم... آماده شدم و راه افتادم که برم مرکز کامپیوتر ایران یه پاور از این دوستمون بگیریم...

از میدون راه آهن که سوار ماشین شدم هی از داخل، بیرون رو نگاه میکردم و با خودم میگفتم این نیروهای انتظامی هم چه حضور فعالی دارن هاااااااااااا...نکنه مانوری...چیزی باشه... وقتی به منیریه رسیدم دیدم چند ده تا موتوری با قیافه های اجق وجق و ریشای بلند و لباسها و صورتهای مشکی و سبزه همینجور دارن ویراژ میدن و توو خیابون میرن... با خودم گفتم حتماً اینا هم نقش ارازل و اوباش رو بازی میکنن و قراره این پلیسای دور خیابون با یه حرکت ضربتی و سریع جمعشون کنن...الانم حتماً دارن تمرین میکنن...

از اولش هم که سوار اتوبوس شدم... چندتا پیر مرد و جوون همینجور داشتن حرف از سیاست میزدن و منم خوراک... افتاده بودم به جون یکی از این پیر مردا هی میگفتم...تقصیر توئه که الان وضع اینجوریه و اگه نسل شما انقلاب نمیکردن و فلان و بیسار و بهمن و... خلاصه کلی مخ یارو رو پیچوندم... همچین چهره متشخصی داشت و منم سعی میکردم باهاش هر چقدر میتونم متین صحبت کنم... وسط حرفش که مثلاً از اقتصاد کلان مملکتی صحبت میکرد من در تصدیق حرفش میگفتم که آره بابا اون موقع کره میدادن اینقدر الان کره ها همه آب رفته و شده اندازه بند انگشت... اون بنده خدا هم شاکی میشد و میگفت آخه پسر من چه ربطی به کره داره... یه جوونم نشسته بود اونور و داشت تمام سعی خودش رو میکرد تا یه مرد میانسال رو متقاعد کنه که پیشرفت تلفن هندلی به موبایل، ربطی به پیشرفت مملکت نداره که... آقا میخندیدم هااااااااااااااا... این پیر مرده پیاده شدنی بهم گفت سعی کن یکم توو زندگیت کتاب بخونی تا حیف نشی!!! آی میخندیدم...مطمئنم بنده خدا حتی دلش سوخت که چقدر من نفهمم و کوچک اندیش...

خلاصه رسیدیم به تقاطع طالقانی که پر از پلیس ضد شورش بود و خیابونهای اطرافم همینطور... داشتم میرفتم به سمت پاساژ که یه دفعه دیدم اون موتوریا شروع کردن به حرکت دسته جمعی و تیر اندازی هوایی... دقیقاً شبیه آپاچیا...با خودم گفتم آخ جون مانور شروع شد... چه ه ه ه ه ه ه ه ه شووووووووووووووود...

ولی هر چی منتظر موندم دیدم اصلاً این پلیسا کاری با این ارازل و اوباش ندارن... بعد یه گاز اشک آور زدن میزون توو پاساژ که هیجان بالا گرفت... اونقدر باحال بود که نگووووو... بعد پاساژ رو بستن و من دست از پا درازتر منتظر موندم مانور تموم بشه و برم پاور بخرم... دیدم نه بابا ملتم اون ور خیابون دارن شعار میدن که مرگ بر فلانی...ما اهل کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم و از این جور شعارهای بودار دیگه...بعدشم دیدم کل کاسبا کرکره مغازه هاشونو یه دفعه کشیدن پائین... همه چیز یه دفعه بهم ریخت... بعد یه پیر مرده داشت با عصا از بغل من رد میشد برگشت گفتش: روز دانشجو رم به گند کشیدن فلان فلان شده هاااااا... من تازه فهمیدم چه خبره... امروز روز دانشجوه و شورش شده...

منو میگی همچین پرچم شده بودم که انگار صاعقه بهم زده... خنده هام به اضطراب و استرس و ترس تبدیل شده بود... حالا توو این گیر و دار کجا رسیدم من؟؟؟؟ نم نم داشتم پیاده میومدم به سمت تقاطع انقلاب با ولیعصر که وسط در گیری بود... از پشتم هم داشتن معترضین عزیز میومدن...

نم نم داشتم به تقاطع نزدیک میشدم...بغل دست من دو تا جوون هم تریپای خودم راه میرفتن و دو قدم جلوتر دو تا دختر خانم که یکیشون داشت با موبایل حرف میزد... به تقاطع نرسیده، دم کیوسک بغالی و همه چی فروشی یه دفعه ده پونزده نفر آدم با صورتهای سفید مثل گچ و با ترس و استرس به صورت دو همگانی از سر نبش در اومدن و شروع کردن به دوییدن به طرف ما ... توو راسته همه جا خوردن... همینجوری که می دوییدن ، با سرعت تمام از روی دو تا دخترا رد شدن و داشتن به من میرسیدن که خودم رو سریع کشیدم دم کیوسک همه چی فروشی و اینا رد شدن... یه نگاه انداختم دیدم دخترا کاملاً له شدن و چسبیدن کف زمین و رد پای کفش یکی از دونده ها روو صورت یکیشون جا مونده بود... تا اومدم برم به طرف اینا یه دفعه مامورا هم از سر نبش ریختن بیرون... من نفهمیدم کی شروع کردم به دوییدن که یه صد متر بالاتر یکی بهم تنه زد و افتادم روو زمین... دیدم ریختن با باتوم که دستامو گرفتم روو سرم و خودمو جمع کردم... نامردی نکردن تا رسیدن سه چهار تایی باتوم به بنده خوروندن که یه دفعه دیدم دیگه کسی منو نمیزنه... یه نگاه انداختم دیدم ملت از اونور خیابون دارن میان طرف من... یه سکته ناقص زدم... گفتم حالا باید از اینا هم کتک بخورم... دیدم نه بابا یکی دستمو گرفت... یکی بلندم کرد، یکی دود سیگار فوت میکردم توو صورتم... منم خر کییییییف... قاطی اینا شدم تا سر خیابون همینجوری فوحش خواهر مادر میدادن به اینایی که منو زدن... عجب انسانهایی شریفی بودن... هم بنده رو نجات دادن هم به جای بنده فوحش خوار مادر میدادن و هر از چند گاهی یه کارت ویزیت به من میدادن و ازم دلجویی میکردن...

آروم آروم به سر میدون که رسیدیم... من جمعیتو پیچوندم و سوار یکی از اتوبوسا شدم... یک موش شده بودم لای ملت... خودمو هی قایم میکردم... تا رسیدیم به منزل... خدا نصیب نکنه... این خلافکارا چی میکشن... اینا که با قشر تحصیل کرده و فهمیده این مملکت با باتوم و گاز اشک آور برخورد میکنن، وای به حال قشر خلاف کار... البته بنده هم شنیدم و هم دیدم که برادرهای نیروی انتظامی در مقابل قشر خلاف کار در قبال گرفتن مبلغی شیرنی ، ملایمت به خرج میدن و برادران بسیار زحمت کش و محترمی هستن اینهااا... خدا برا بابا ننشون حفظشون کنه...

خدا به خیر کنه عاقبت جوونای این مملکت رو که همانا عاقبتشون سیاه هست و سیاه تر هم میشه...

آقا دو تا سوال؟؟؟

من میخوام از اون آقا پلیس هایی که منو زدن بپرسم که چقدر حقوق میگیرن که هم وطنانشونو بزنن و آیا اونقدر مکفی هست که بنده هم یه پارتی جور کنم بیام در معیت ایشان به هم وطنانم خدمت کنم... البته بدون در نظر گرفتن زیر میزی و شیرنی آزادی بچه ها هاااا؟

سوال دوم این که، منی که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز و فقط رفته بودم پاور بخرم و دست آخر باتوم خوردم،اون دنیا چه جوری باید باهاشون حساب کنم؟؟؟

ممنون میشم اگه آقا پلیسی در جمع هست حتماً به بنده پاسخ بدن که خراب مرام و معرفت همه آقا پلیسا نیز هستیم...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

خوشبخت و خانم بچه هاااااا

امروز داشتم توو نت اسم خوشبخت رو سرچ میکردم که این عکس رو پیدا کردم...بالاش نوشته بود یک خانواده خوشبخت... خیلی باحال بود حیفم اومد نذارمش...گلابی این شد دو تا پست...شرمنده...نمیخواستم زیاد بشه ولی شد دیگه چیکار کنم!!!!؟؟؟؟





از پست جدید معذوریم....


از ترس دمپایی خاله هستی و غرغرهای گلابی مجبورم در ادامه همین پست آپ کنم....


خووووووووووووووووووووووووووووووووووووب...


اسم این پست هسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست...

........................................شبنم ثریا.................................

این خواننده تاجیک که در ادامه لینک بیوگرافیش رو قرار میدم... سفیر صلح یونسکو می باشد...




دیشب برنامه کوک از شبکه ب/ی ب/ی س/ی رو نگاه میکردم...خیلی ازاجرا و آهنگش خوشم اومد...این بود که ضبطش کردم و از برنامه ضبط شده چندتا عکس درست کردم و یکی از آهنگاش رو هم که بیشتر به دلم نشست رو بیرون کشیدم که در ادامه به سمع و نظر خوانندگان عزیز میرسه...


روی عکس کلیک کنید تا ادامه عکسهای ساخته شده توسط این جانب به نمایش در بیاد...



این هم یکی از آهنگهایی که دیشب اجرا کرد...من دقیقاً از همونجا گرفتمش....


.
.
.
در ادامه یک آهنگ داریم با نام خاله از گروه تی ام که امیدوارم خوشتون بیاد...البته خاله هستی تو حتماً باید این آهنگو گوش بدی...
.
.
.


۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سازه بی معمار

جیغ ممتدی باز

دلنواز و گوش ناز

بیدار کند مشدی بی سامان را

که پاشو صبح شده باز

مشدی قنبر ای وای تو که خوابیدی باز

دل مشدی قنبر

همیشه خون بوده از جیغ گل عنبر

ولی باید که بیدار شد از خواب

جیغ اول هشدار گل عنبر

جیغ دوم لگد و مشت، آماده لبه در

جیغ سوم بی صداست

همه درد و لگد و مشت و سر و کله و خون و جگر سوختهء مشدی ماست

مشدی قنبر همیشه

جیغ دوم که میشه

می پره زود از خواب

میشه آماده برا جامعهء گرگ معاب

نون و آبِ مشدی

الکی نیست

باید دربیاد با هزار جور کلک و زشتی و پلشتی

اگه امشب با نون و انگور و ریحون و کمی ماست

به در خونه نیاد

بچه ها تا خود صبح

باید از گشنگی هاشون واسه هم قصه بگن...

ادامه دارد...شاید...

(س.الف ملقب به خوشبخت)

ادامه این قطعه ادبی توسط (خاتون خاموش) ادامه داده شده که درادامه نگاشته خواهد شد

مشدی قنبر که میاد..

بچه ها خوابیدن...

دل مشدی قنج میره بچه ها رو صدا کنه..

روشونو ببوسه و گره اخماشون و وا کنه...

اما چه کنه مشدی ما؟

شرمنده است..

نون خشکیده و ماست...

ریحون و چیکار کنم..

اون یکی انگور می خواست..

انگور رو چیکار کنم؟؟

دل مشدی میگیره..

قامتش بگی نگی کمی فرسوده شده..

کفشاش رو میگیره دستش ..

نوک پا یواش یواش ..

یه نگاه به گل عنبر میکنه..

طفلکی چه پیر شده..

چه زمینگیر شده..

گلی خانم یادته..

کنار چشمه بودی..

شاد و شنگول و جوون..

مست اون چشات شدم..

سر هفته نکشید..

دیدی خاطرخوات شدم...

اومدم پیش آقات...

گفتمش غلامتون..

قول میدم براش بسازم قصر شاه پریون..

گلی خر وپف می کرد..

مشدی رفت دراز کشید ..

چشاش و روهم گذاشت..

گفت به خودش ..

امیدت به اوس کریمِ.

فردا که شد روزِ ِ نو..

روزی ِ....

مشدی و خواب بردش ..

گلی از خواب پرید...


پنجشنبه پنجم آذر ماه سال 1388

.